وقتی که خواسته مُرده ای برآورده نمی شود
*oOoOoOoOoOoO*
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا
*oOoOoOoOoOoO*
ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. “می” زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند
از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود. مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند
همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن
ما همگی به وحشت افتاده ایم
بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را
پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد
آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم
شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را
پس لطفا ما را نترسان

بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد
هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد
بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و به پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است
بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد
بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد. چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند
کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت
دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اش خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت
خواهش می کنم به داد این بچه برسید
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد
بلافاصله پرستار گفت
این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم
پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم
خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم
پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید
پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه
صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید
خوب است کمے انسان باشیم
^^^^^*^^^^^
توجه توجه
این داستان بر اساس واقعیت می باشد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آقا ما یه همسایه داشتیم اسمش مش غلام حسن بود
(نخندین جدی میگم)
این یارو یه زن داشت خیلیم دوسش داش
مش غلام حسن تو سن هفتاد سالگی میمیره
و
هرشب میاد تو خواب زنش که منو تو باغچه خونه خاک کنید
به اصرار زن قاضی دادگاه اجازه میده که اینکارو کنن
ولی
کل اهل محل و درو همسایه از اون جا میرن و پیرزن میمونه و یه خونه روح زده
یه شب پیرزن میخوابه و تو خواب میبینه که شوهرش بهش میگه بیا اینجا پیش من
زن میترسه و از خواب بیدار میشه
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار میشه میره تو حیاطو یه چیز خیلی عجیب میبینه
باورتون میشه؟
اونجا یه درخت مش غلام حسن سبز شده بود
روی اون درخت پر از مش غلام حسن بود
مش غلام حسن های آبدار و خوشمزه
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خونآلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت
«این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»
پیرمرد گفت
«اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم میکنم و براتون میارم»
پرستار گفت:
«با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید»
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت
«این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه»
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز میاندیشید
واقعا پول اینقدر با ارزشه؟
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○